اتحاد برای مردم،تغییر به نفع مردم...
کاندیدای محبوب دلم کیست؟
قضیه سالبه به انتفاع موضوع چیست؟
امروزیک قسمتی از کتاب زن در ایننه جمال و جلال را میخوندم اون قسمتی رو که داشتم میخوندم در مورد این بود که اصلا اینکه ما میگوییم زن و مرد نه متمایزند ونه متفاوتند یک قضیه ی سالبه به انتفاع موضوع است من قبلا این مبحث رو تو منطق خونده بودم و برام خیلی جالب بود که اینجا به کار رفته بود، اگه تمام مباحث تئوری که توی فلسفه یا منطق ودرسای دیگرمون رو به این صورت و کاربردی اجراش میکردیم خیلی اون درسا برامون جالب می شد و هم خیلی خوب یاد میگرفتیم و دیگه نمیگفتیم این درس به چه درد من میخوره. حالا این سالبه به انتفاع موضوع چی هست؟ این قضیه رو زیاد شنیدید که پدر عیسی کفش ندارد.چون قضیه سالبه است میتواند موضوع اصلا وجود خارجی نداشته باشد ولی قضیه ما صادق باشد.بنابراین قضیه ی« زن و مرد نه متفاوتند ونه متمایزند »هم از آنجایی که سالبه است وزن و مرد که موضوع قضیه است و منتفی می باشد قضیه صادقی است چون اصلا زن و مردی وجود ندارد آنچه که مهم است روح انسان است و این زن یا مرد بودن ابزاری است در خدمت انسان برای رسیدن به هدفش و سعادت.
چی شد طلبه شدم؟
اول یا دوم دبیرستان بودم که از قضا یک معلم فرهنگی داشتیم و ایشون قرار بود که برای هفته ی آینده یک کتاب کوچکی رو از ما امتحان بگیرند و اون کتاب ها رو توی کلاس پخش کردند و من هم این کتاب رو گرفتم و به خونه آوردم این کتاب کنار کتاب های دیگه روی زمین بود وطبق عادت همیشگی، پدرم این کتاب رو دید و کنجکاو شد و شروع کرد به خوندن کتاب همین که داشت میخوند یک دفعه به من گفت ببین اینجا چی نوشته ببین اگه تو هم بری اینجا درس بخونی خیلی خوبه شاید یک صفحه هم در مورد حوزه بیشتر نوشته نشده بود ولی خیلی با آب و تاب و با یه ذوقی ازش تعریف میکرد مثل کسی که هدفش رو پیدا کرده منم اصلا نمیدونستم که پدرم در مورد چی داره صحبت میکنه ومات و مبهوت مونده بودم که چی بگم آخه من خیلی دوست داشتم برم دانشگاه وپدرم هم داشت همین طوری از خوبی های حوزه میگفت ، منم همش داشتم حرص میخوردم که آخه پدر جان من دوست دارم برم دانشگاه نه حوزه ولی از طرفی هم نمیتونستم حرفی بزنم و همش به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره تا یکی دو سال دیگه حتما یادش میره هر وقت هم در مورد حوزه صحبت میکرد من بحث رو عوض میکردم آخه همیشه بعد از اینکه صحبت میکرد به منم میگفت خیلی خوب میشه مگه نه منم میخواستم دروغ نگم بحث رو عوض میکردم ، خلاصه یکی دو سال گذشت تا پیش دانشگاهی رو هم خوندم ولی کم کم داشتم راضی میشدم بیشتر ترسم از حوزه این بود که نکنه هم سن و سال خودم هیچ کس نباشه منم تنها باشم شاید تنها دلیل دوست نداشتن حوزه همین بود تا اینکه زمان ثبت نام حوزه بود و پدرم هم از شانس دقیقا اون سمت اتوبان یک تابلوی حوزه دیده بود و که بین خونمون تا حوزه فقط همون اتوبان فاصله بود.پدرم به من و مادرم گفت که بریم برای ثبت نام و ببنیم چه جوریه من و مادرم هم رفتیم و نزدیکی راه هم یکی از ویژگیهای خوب و مثبتی بود که من را نگران میکرد رفتیم داخل حیاط خیلی جای قشنگ و با صفایی بود یه حوض آب بزرگی وسط حیاط بود و حوزه هم مثل حوزه اقایون حجره حجره بود به دل من خیلی نشسته بود به خصوص که تعدادی از طلبه ها رو هم دیده بودم و این که سن کمی داشتند دیگه خیالم راحت شد دیگه از اون به بعدحوزه رو دوست داشتم و خیلی حس خوبی نسبت بهش داشتم. همون روزی که قرار بود برم برای مصاحبه امتحان فلسفه هم داشتم وهیچ وقت نکرده بودم که یه نگاهی به رساله بندازم آخه بابا خیلی بهم میگفت بخون که اگه یه سوالی پرسیدن بلد باشی جواب بدی.منم فقط تونسته بودم تعریف نماز جمعه رو بخونم.بعد از امتحان فلسفه زود اومدم تا برم برای مصاحبه داخل یه اتاقی شدم سه تا خانم مهربون پشت یه میز نشسته بودند واولش به من گفتند یه صفحه قرآن بخونم و بعدش سوال ها آغاز شد خیلی خوب جواب میدادم خودمم الان که بهش فکر میکنم خودمم میمونم که چجوری این جواب رو دادم و تنها سوال احکامی که ازم پرسیدند همون نماز جمعه بود منم خندم گرفت و گفتم اه اتفاقا تنها چیزی که دیروز وقت کردم بخونم همین بود اون عزیزان هم خندشون گرفته بود.جواب رو دادم شاید چون گفته بودم تنها همین رو خوندم دیگه ازم احکام نپرسیدند ولی در عوض تا تونستند در مورد مهدویت سوال پرسیدند تا اینکه دیگه تموم شد وخدا حافظی و منتظر جواب که خدارو شکر قبول شدم الان هم پایه چهار مشغول سربازی آقا امام زمان (عج ) هستم اگه خدا و امام عصر (عج) قبول کنند.