دلتنگ زیارت.....
تعریفش رو از دوستانی که خونده بودند زیاد شنیده بودم به همین دلیل خیلی مشتاق بودم که خودمم بخونمش. تا اینکه به دستم رسید…شروع کردم به خوندن…70صفحه ی آخرش مونده بود…. آخرای شب شروع کردم به خوندن 70 صفحه ی باقی مونده از رمان که با این عنوان بود؛ پنجشنبه فیروزه ای……هر پاراگرافی رو که میخوندم تمام صحنه ها و قسمت هایش را در ذهنم تصور می کردم و هر طور که دوست داشتم می ساختمشان….تنها مشکلی که در تصور کردن داشتم صحن ها، حرم و ضریح امام رضا «علیه السلام» بود.آخه اولین و آخرین بار ی که مشهد رفته بودم 9 سالم بیشتر نبود.با اینکه سنم خیلی کم نبود ولی چیزی در ذهن نداشتم. دلم برای خودم خیلی می سوخت که حتی تصویری از حرم تو ذهنم نبود که با تصورش یکم آروم بگیرم. بگری ای دل ،بگری ای دل که قسمت نیست زائرش باشی همین که داشتم میخوندم میرسم به جایی که غزاله میگه:«خوبی قلب به این است که می تواند از فاصله ها بگذرد…..» بغضم می ترکد و شروع به گریه می کنم وزیر لب سلام به آقا می دهم. خیلی دوست دارم که جمله ی غزاله رو درکش کنم. صبح قرار بود کتاب را ببرم و تحویل بدم، مثل همیشه که داشتم از خیابانی که داخلش چند تایی مدرسه بود به سرعت عبور می کردم تا بعد از استاد به کلاس نرم. مدرسه ای که بیشتر اوقات از بلند گویش دعای عهد پخش میشد، این بار دعای دیگری بود…..صلوات خاصه امام رضا«علیه السلام»……
یک دفعه سرعتم کند شد اشک در چشمهایم ….. دلم میخواست همان جا بایستم و زار زار گریه کنم…..ولی حیف…..مجبور بودم که به راهم ادامه دهم…..آهسته گام بر می داشتم تا صلوات را به طور کامل بشنوم…..دستم را روی سینه گذاشتم و از دور سلام به آقا دادم.