دلتنگ شهادت...
ساعت تقریبا10صبح بود که دوستم جواب سوالی که دیشب ازش پرسیده بودم رو داده بود.
خلاصه گفت که دارد کتاب دختران آفتاب رو میخواند.
منم سریع خوندن را شروع کردم.
خیلی داستان قشنگی بود.وقتی از خودش و علی اش می گفت حسودیم میشد….که ای کاش من هم برادری داشتم…
در کل از مریم خیلی خوشم آمده بود از آرامشش،از علمی که داشت،از صبوری، از مهربانی اش….
تمام تعریف هایی که از علی اش داشت تمامش را گریه کردم انگار که برادر خودم بود…
وقتی نگاهش خیره به گنبد میشد…منم دستم رو روی سینه میگذاشتم و عرض ادبی می کردم….خیلی خوب بود….
چرا که اون سری که کتاب پنج شنبه فیروزه ای را که می خواندم وچون مشهد کوچک بودم که رفته بودم و چیزی به یاد نداشتم ….وکلی غصه میخوردم….ولی این بار چون تقریبا یک ماه پیش مشهد رفته بودم دیگه مشکل اون سری رو نداشتم..
آخه اون سری فقط میتونستم قم رو تصور کنم….
ولی از لطف خدا امسال تونستم حرم و گنبدو ضریح رو جلوی چشمم بیاورم….
PDF کتاب روکه دانلود کرده بود شاید نصف کتاب رو فقط داشت وقتی رسیدم به آخرش دیدم بقیش نیست تو اینترنت گشتم تا بالاخره یکی پیدا کردم…..
خیلی غم انگیز بود…
باورم نمیشد…
نوشته شده بودکه آخرش فاطمه روز دهم محرم در حرم در حال زیارت عاشورا خواندن به شهادت رسید..
باور کردنش برام هم سخت بودو هم گفتم اگه شهید نمیشد جای تعجب داشت…..
با خودم گفتم زمانی شهید خواهی شد که شهادتت درسی باشد برای دیگران…
چون آخر داستان رو متوجه شده بودم وقتی داشتم میخوندم از قبل از شهادت اشک بود که از چشمانم سرازیر بود…
خیلی زیبا تموم شد….
چه پایان زیبایی….
آیا بهتر از شهادت هم چیزی هست….